تحلیل و پیشنهاد کتاب قلب سگی ، نوشته میخائیل بولگاکف
به گزارش وبلاگ دیدگاه، مرضیه یحیی پور: در میان آثار میخائیل بولگاکف، داستان قلب سگ، از اهمیت خاصی برخوردار است. داستان در سال 1925 نوشته شد، ولی به علت نظریات ضدانقلابی آن، تا سال 1987 در روسیه به چاپ نرسید.
میخاییل آفاناسی یوچ بولگالف در سال 1891 در شهر کی یف اوکرائین در یک خانوادهٔ فرهنگی متولد شد. پدرش استاد آموزشگاه علوم دینی کی یف و مادرش معلم بود.
بولگاکف در سال 1917 از دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه کی یف فارغ التحصیل شد. برای طبابت ابتدا به منطقهٔ نامالنسک و سپس به ویازما (BR?3bMa) اعزام شد. تأثیرات این اقامت در مجموعه داستانی یاددشت های وبلاگ دیدگاه جوان (1926 -1925 ) آمده است.
وی در سال 1918 به کی یف بازگشت و در سال 1919 به قفقاز فرستاده شد. در این سال ها (1919 و 1920) وی مقالاتی دربارهٔ الکساندر پوشکین و آنتون چخوف و نمایش نامه هایی برای تئاترهای محلی نوشت.
وی در سال 1921 به مسکو رفت. دههٔ 20 قرن بیستم از طرفی برای نویسنده سخت ترین دوران زندگی وی، و از طرف دیگر پربارترین سال های زندگی ادبی اش به حساب می آیند. در این سال ها، او آثار ارزنده ای مانند مجموعه داستان های هجوی اهریمنی (1925)، مجموعه داستان های بذرهای شوم (1925)، قلب سگی (1925)، مجموعه داستانی یاددشت های وبلاگ دیدگاه جوان، رمان ارتش سفید (1927-1925)(چاپ آن انتها نیافته بود که در سال 1926 براساس موضوعات آن، نمایش نامهٔ زندگی توربین ها را که همان سال در مخات به نمایش عایدی، به تحریر درآورد)، نمایش نامهٔ فرار (1926-1928)، آپارتمان زویا (1926) و نمایش نامهٔ جزایر باگرووی (1928) را نوشت. سنت ادبیات کلاسیک قرن نوزدهٔ روسیه، شالودهٔ آثار سال های 20 اوست. اندیشهٔ منحصر به فرد بولگاکف نتیجهٔ بهره گیری وی از تجارب ادبی پیشینیان برجسته ای مانند نیکلای گوگول، فیودور داستایفسکی، لف تالستوی، میخاییل سالتیکوف-شدرین و آنتون چخوف است.
در بن مایهٔ این اندیشه ها، مسائل عمیق فلسفی و دیدگاه خوش بینانهٔ نویسنده نهفته است
در سال 1921 بولگاکف بعد از رفتن به مسکو، از طبابت دست کشید و زندگی خود را به طور کامل وقف ادبیات کرد. او در مسکو زندگی بسیار پرمشقتی داشت. اودر این باره می گوید: چه جاهایی که من نبودم، و آرزوی یافتن یک لقمه غذا مرا در این مرکز بی در و پیکر و وحشتناک به کجاها که نمی کشاند. اما زمانی که در تفلیسو بعدها در باتومیزندگی می کرد، باوجود فراهم بودن شرایط مهاجرت، بولگاکف هیچ وقت روسیه را ترک نکرد. از نظر او نویسندهٔ روس باید در روسیه زندگی کند. یازده سال بعد از انقلاب اکتبر، او در یکی از نامه هایش نوشت: من قادر نیستم در کشور دیگری غیراز اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی خودم زندگی کنم، چراکه من یازده سال از آن بهره گرفته ام
معروفیت بولگاکف در روسیه و دنیا، به خاطر رمان ارزندهٔ اوماستر و مارگاریتا است که موضوع اصلی آن، آنالیز مسائل اخلاقی و مبارزهٔ دائمی بین خیر و شر است. در این اثر می توان به همهٔ انگیزه ها و عقاید نویسنده دست یافت. او در این رمان به مقایسهٔ حوادث سال های 20 قرن بیستم و حوادث قصص کتاب مقدس می پردازد. از نظر نویسنده، گرچه این حوادث در دوران مختلف و با فاصلهٔ زمانی زیادی رخ داده اند، اما همهٔ آن ها دارای یک اندیشهٔ مشترکند: جستجو برای حقیقت و مبارزه به خاطر آن.
اما از میان آثار برجستهٔ بولگاکف که در کنار رمان ماستر و مارگاریتا، که معروفیت دنیای دارد، داستان قلب سگی نویسنده، واقع شده است. علت این امر چیست؟ و چرا این اثر بسیار مورد توجهٔ خوانندگان و منتقدان است؟
کتاب قلب سگی
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
نشر ماهی
داستان قلب سگس (1925) پس از مرگ نویسنده (1940) و نخستین بار در سال 1987 در روسیه در شمارهٔ 6 مجلهٔ زنامیا به چاپ رسید، اما قبل از آن، در سال 1968 در لندن (مجلهٔ ستودنت شماره های 10 و 11) و در فرانکفورت (مجلهٔ گرانی شمارهٔ 69) به چاپ رسیده بود.
هفتم مه 1926 ادارهٔ سیاسی ویژهمنزل بولگاکف را تفتیش کرد و یاددشت های نویسنده و دست نویس داستان قلب سگی را توقیف کرد. بولگاکف بارها (کتبی و شفاهی) درخواست کرد تا یاددشت ها و دست نویس داستان را به او برگردانند، وی برای پس گرفتن آن ها حتی بارها ماکسیم گورکی را، به خاطر نزدیکیش با حکومت، واسطه قرار داد، اما همهٔ این ها بی نتیجه بود. وی در 28 سپتامبر 1929 در نامه ای به گورکی نوشت: هیچ اداره ای، هیچ شخصی به درخواست من پاسخ نمی دهد…آخرین چیزی که به جای مانده، خود منم که باید نابود کرد.
با این تهدید، یاددشت ها و دست نویس داستان را به او باز گرداند. او یادداشت هایش را سوزاند و دیگر هرگر چنین یاددشت های ننوشت، داستان قلب سگی نیز بعد از 60 سال در روسیه چاپ شد. استقبال خوانندگان، مقالات متعدد در مجلات و نمایش آن در سینما و تئاتر، نشان داد که اثر تازگی خود را حفظ نموده است، چراکه مسائل و مسائل مطرح شده در آن همان چیزی بود که اجتماع آن روز روسیه، هنوز هم با آن درگیر بود.
داستان بلند قلب سگی از 9 فصل و پس گفتار تشکیل شده است و ماجراهای آن پیوسته و متوالی رخ می دهند، اما در انتها داستان، یعنی زمانی که شاریک بعد از عمل جراحی دوم به شکل اول خود در می آید، خواننده باز به ابتدای داستان باز می گردد.
راوی فصل اول و دوم داستان، سگ ولگردی است که در کوچه از درد شدید سوختگی، به خاطر آب جوشی که آشپز غذاخوری عمومی روی او ریخته، زوزه می کشد. او بی علت نگران بیماری ذات الریه است که ممکن است به آن مبتلا گردد، چراکه در این صورت نخواهد توانست برای خود غذایی بیابد و آن وقت از گرسنگی خواهد مرد. شاریک در کوچه نشسته و همه چیز را از نظر می گذراند و دربارهٔ هرکس و هرچیز از دید خود قضاوت می نماید. از نظر او رفتگرهایی که با جارو به جان سگ ها می افتند، در بین پرولترها از رذل ترین موجوداتند. سگ به یاد حرف های ولاس آشپز مهربان خانوادهٔ تالستوی، که برای سگ های ولگرد استخوان گوشت دار می انداخت، افتاد. از نظر او، در غذاخوری عمومی، به مردم بدتر از سگ ها غذا می دهند، چراکه رؤسا خودشان همه را به جیب می زنند. او ا ماشین نویس زنی که از کنارش رد می گردد و دستی به روی او می کشد و او را شاریک صدا می زند، به خاطر زندگی اسفبارش احساس همدردی می نماید. سگ، که مشغول تجزیه و تحلیل این مسائل بود، می بیند که از مغازهٔ بسیار پرنور روبه رو یک نفر خارج می گردد. شاریک نه از روی پالتوی او، بلکه از چشم هایش، آقا1 بودن او را می فهمد. این آقا کالباسی خریده که شاریک ار بویش می فهمد، چندان به درد نمی خورد. این آقا که پروفسور و پزشک جراح است، جلوی شاریک خم می گردد، و تکه ای کالباس می نماید و به او می دهد. پروفسور هم سگ را شاریک صدا می زند. دستی به گردن او می کشد و متوجه می گردد که قلاده ندارد، و بی صاحب است، شاریک را به خانه می برد تا بعدا بتواند عمل جراحی روی او انجام بدهد.
بعد از انقلاب اکتبر در آپارتمان های بزرگ، بدون اجازهٔ صاحب خانه، افراد دیگری را سکونت می دادند (مسکن کشترک). هنگام ورود، درابن فیودور به پروفسور فیلیپ فیلیپویچ پری آبراژنسکی اطلاع می دهد که در همهٔ آپارتمان ها جز آپارتمان او، افرادی را سکونت داده اند. وقتی که به آپارتمان پروفسور می رسند، زینا مستخدم پروفسور در را برایشان باز می نماید. شاریک آپارتمان پروفسور را خیلی روشن و پرنور می بیند. پروفسور عصرها در آپارتمان خود بیمار می بیند. بیمارانی که به او مراجعه می کردند، خیلی عجیب بودند.
یک روز عصر چهار نفر آدم خیلی عجیب و ترسناک به تماشا پروفسور می آیند، آنها افراد کمیتهٔ منازل اند و رییس آنها شوندر نام دارد. آن ها به تصمیم کمیته، می خواستند در اتاق های اضافی پروفسور، کسان دیگری را سکونت دهند. پروفسور که از این مسأله خیلی ناراحت می گردد، به یکی از مقامات، که قرار بود عملش کند، تلفن می نماید و به او می گوید همهٔ عمل ها لغو شده و او دیگر نمی تواند با چنین شرایطی طبابت کند. آن شخص که رییس شوندر است، به او و همقطارانش دستور می دهد تا فورا آپارتمان پروفسور را ترک نمایند.
فصل های بعدی داستان مربوط به شرایط زندگی در آپارتمان پروفسور است. پروفسور آدم شیک پوش و خوش ذوقی است. هنگام غذا خوردن با دستیار خود دکتر ایوان آرنول دوویچ بارمینتال از نوع غذا، طرز غذا خوردن، علم پزشکی…صحبت می نماید.
پروفسور که بعد از مدتی می تواند جسد تازه ای پیدا کند، با ک عمل جراحی، مغز و تخمدان جسد را به سگ پیوند می زند. جسد متعلق به کلیم چوگون کینمردی الکلی، ولگرد و لومپن پرولتر بود.
بعد از عمل جراحی، دکتر بارمینتال روزانه شرایط شاریک را تحت نظر دارد و به پروفسور گزارش می دهد. شاریک به تدریج به یک انسان با جثهٔ کوچک و قیافهٔ زشت تبدیل می گردد. شاریک هرروز مشکل تازهی برای پروفسور و ساکنان آپارتمان ایجاد می نماید. او با شوندر دوست می گردد و با حمایت او برای خود کاری (جمع آوری گربه های ولگرد) دست و پا می نماید و عضو کمیتهٔ منازل می گردد. شاریک برای این کارها احتیاج به مدرک شناسایی دارد. به همین علت به یاری شوندر برای خود نام پالیگراف پالگرافویچ شاریکوف را انتخاب می نماید و از پروفسور می خواهد تا گواهی تولد او را صادر کند. اذیت و آزار شاریکوف بعد از مدتی خیلی زیاد می گردد، تا آن جاکه پروفسور و ساکنان خانهٔ او (دکتر بارمینتال، زینا، داریا پترونا آشپز) به ستوه می آورد. پروفسور تصمیم می گیرد، برای او اتاقی اجاره کند، ولی شاریکوف مخالفت می نماید و می گوید مجوز سکونت در آپارتمان پروفسور را به یاری شوند گرفته است. حالا دیگر شاریکوف صاحب نظر شده و در بحث های سیاسی و اقتصادی هم شرکت می نماید.
در انتها داستان پروفسور پیش دکتر بارمینتال اعتراف می نماید که اشتباه بزرگی مرتکب شده و به پیشنهاد دکتر بارمینتال عمل دوم جراحی را انجام می دهد تا شاریکوف به شکل اول خود برگردد.
بولگاکف در داستان قلب سگی شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی دوران بعد از انقلاب اکتبر 1917 را، به یاری عناصر فانتزی، معما و واقعیت، کمدی، تراژدی، طنز و هجو توصیف نموده است. هنگام خواندن داستان، خواننده شاهد حوادث غمگین، ولی در عین حال خنده آور است. در فصل اول و دوم داستان، عناصر فانتزی زمانی به اوج می رسند که خواننده متوجه می گردد، سگ نه تنها قادر به فکر کردن و ارزیابی اوضاع و شناخت اشخاص مختلف است، بلکه می تواند، بخواند و حتی برخی کلمات علمی و سیاسی را از کلمات معمولی تشخیص دهد: رفتگرها از میان پرولترها بدترین موجوداتند.
دربان…خیلی خطرناک تر از رفتگر است، وقتی که بوی گوشت از چند فرسخی به دماغت می خورد، با علم اصلا به جایی نمی رسی. آقا اگر می دیدی که این کالباس ها را از چی درست می نمایند؟ هیچ وقت حتی به سمت مغازه اش نمی رفتی. آن را به من بدهید! یا با ورودش به آپارتمان پروفسور چشمش به کارت ویزیت پروفسور افتاد سه حرف اول را، او فورا ردیف کرد: پ، ر، و-پرو-. اما ادامه اش چند حرف اند، که معلوم نیست چی معنی می دهند.-سگ با تعجب فکر کرد: نکنه پرولتر است؟ امکان نداره. نه، این جا حتی بوی پرولتر هم نمی آید، کلمه علمی است، خدا می داند که چه معنی می دهد. (او حتی نسبت به برخی افراد، مثل ماشین نویس زن، احساس همدردی می نماید: براش متأسفم، متأسفم.
هنگام خواندن داستان همهٔ شخصیت ها زنده به نظر می رسند: پروفسور، بارمینتال، شوندر، شاریکوف. توصیف شخصیت پروفسور، بی شک یکی از خلاقیت های ارزندهٔ بولگاکف است. پروفسور، قهرمان اصلی اثر، دانشمند، محقق، کنجکاو، مستعد، صاحب احساسات قوی، باذوق، خوش اشتها، شیک پوش، کاردوست، در بیشتر موارد منطقی تحلیل گر ماهر در مسائل پیچیده است. او مهارت خوبی در ارزیابی اطرافیان و بیان مسائل فلسفی دارد و به راحتی از عهدهٔ آدم هایی مانند شوندر برمی آید. از نظر پروفسور شوندر سردستهٔ احمق هاست پروفسور آزادانه عقاید خود را بیان می نماید و از هیچ کس نمی ترسد، چون همواره سیر است.
از نظر بیکووا، بولگاکف کاملا منتقدانه با آنچه از مارس 1917 در جامعه رخ داده بود، برخورد نموده است. او معتقد است کهبولگاکف و پروفسور پری آبراژنسکی دیدگاه های مشترک زیادی دارند. اگر عمیقا به محتوای داستان هجوی قلب سگی بیاندیشیم، می بینیم که اثری کاملا فلسفی است.
پروفسور آشکارا مخالفت خود را نسبت به پرولتاریا اعلام می کرد:
-شما از پرولتاریا متنفرید؟
بله من پرولتاریا را دوست ندارم.
پروفسور دوست داشت که زندگی عادی گذشتهٔ خود را ادامه دهد و تابع تحولات دوران بعد از انقلاب اکتبر نباشد: ناهار در ناهارخوری، خواب در اتاق خواب.
پروفسور پری آبراژنسکی به لحاظ کارهای علمی نه تنها در روسیه، بلکه در خارج از کشور نیز شناخته شده بود. این را نه تنها در روسیه، بلکه در اروپا هم می دانند. با روش جوان سازی، پول خوبی هم به جیب می زد.گرچه خود مدعی است که خدمت به علم می نماید. نکند که شما فکر می کنید، من به خاطر پول، دست به این کار می زنم؟ آخر من دانشمندم…. بیماران او افراد معلول الحالی بودند که دوست داشتند به خاطرچ مسائل ضداخلاقی جوان شوند (.
پروفسور نمایدنهٔ روشنفکران و مبادی آداب و رسوم قدیمی است. از نظر فیلیپ فیلیپویچ، هرکس باید در جای خود و حوزهٔ تخصصی خود فعالیت کند: آواز خواندن در تئاتر؛ عمل جراحی در بیمارستان. در آن صورت هیچ بحرانی صورت نمی گیرد.
پروفسور دوست داشت خوب بخورد و به بارمیتال توصیه می کرد از آن چه که باعث کاهش اشتها می گردد، پرهیز کند. البته او در این صحبت ها نظرات خود را ارجع به انقلاب اکتبر و بحرانی که کشور و مردم دچارش شده بودند، مطرح می کرد:
-ایوان آرنول دوویچ، غذا چیز کلکی است. غذا خوردن آداب و رسوم خاص خودش را دارد، باید خوردن را بلد بود اما تصورش را بکنید بیشتر مردم کلا غذا خوردن رابلد نیستند. نه تنها باید بدانید که چه چیز را می خورید، بلکه ضروری است بدانید کر و چه طور…اگر شما مواظب خورد و خوراک خودتانید، از من به شما نصیحت: هنگام غذا خوردن از ببشویک ها و از علم پزشکی صحبت نکنید، خدا حفظتان کند تا ناهار، روزنامه های اتحاد جماهیر شوروی را هم
-آخر روزنامهٔ دیگری نیست.
-در این صورت هیچ چیز نخوانید. شما می دانید که من سی آزمایش در کلینیک خودم انجام دادم. فکر می کنید، نتیجه چه شد؟ بیمارانی که روزنامه نمی خواندند، حسابی سرحال بودند. اما آن کسانی که من مجبورشان نموده بودم روزنمهٔ پراودا را بخوانند، همگی وزن کم نموده بودند!
اما پروفسور خودش، سر میز غذا، با بارمیتال دربارهٔ موضوعات مختلف: مانند: پزشکی، سیاسی و اجتماعی صحبت می کرد: از سال 1903 من در این خانه زندگی می کنم، در طی این مدت تا آوریل 1917 هیچ وقت مسئله ای پیش نیامده بود-به جزأت تأکید می کنم، حتی یک لنگه گالش از کفش کنی پایین وقتی که درهای عمومی ورودی حتی باز بودند، گم نشده بود. این را در نظر داشته باشید که، این جا 12 آپارتمان است، من هم در آپارتمانم بیمار می پذیرم. روزی، یعنی آوریل 1917 ، همهٔ گالش ها مفقود شدند، از جمله دو جفت گالش من، سه عصا، پالتو و سماور نگهبان. از آن زمان به بعد فاتحهٔ قفسهٔ گالش ها خوانده شد، عزیزم! من دربارهٔ دستگاه های گرمازای منازل نمی گویم! بگذار همین طور باشد. وقتی که انقلاب اجتماعی وجود دارد، گرم کردن، لازم نیست! اگرچه، یک زمانی، اگر وقتم آزاد باشد، من تحقیقاتی دربارهٔ مغز انجام خواهم داد و نشان خواهم داد که، این بی نظمی اجتماعی است. ساده بگویم، بسیار ساده، هذیان بیمارگونه است…من می گویم! چرا وقتی که این جریان ها آغاز شدند، همه آغاز کردند با گالش ها و چکمه های نمدی گلی در راه پله های مرمری راه رفتن! چرا باید تا به امروز گالش ها را مخفی کرد و چرا تا به امروز سرباز می فرستد تا کسی آن ها را ندزدد؟ چرا قالی را از پله ها برداشتند؟ مگر کارب مارکس قدغن نموده که در راه پله ها قالی بیندازند؟ در کجای آثار کارل ماکس گفته شده که ورودی دوم منزل کالابوخف، در خیابان پریچیستنکا لازمه که با تخته مهروموم گردد، و ورود از در پشتی مستخدمان باید باشد؟ چه کسی این را لازم دارد؟ سیاه پوست ظلم دیده؟ یا کارگر پرتغالی؟ چرا پرولتر نمی تواند گالش های خود را پایین بگذارد، اما مرمرها را کثیف می نماید؟…چرا برق، خدایا یاری کن یادم بیاید، در طی 20 سال فقط دو بار قطع شد، اما حالا مرتب ماهی یک بار قطع می گردد؟ دکتر بارمینتال! آمار وحشتناک است! شما با آخرین کار من آشنایید، هیچ کس دیگری به اندازهٔ شما با این کار آشنا نیست!
-بحران 1! فیلیپ فلیپویچ!
-فیلیپ فلیپویچ با قاطعیت حرف او را رد کرد: نه، نه. شما ایوان آرنول دوویچ، اولین کسی باشید که از به کار بردن این کلمه پرهیز می کنید. این سراب است، دودی است که جلوی چشم ها را گرفته. خیالی واهی است…این بحرانی که شما می گویید، چیه؟ یه پیرزن عصا به دسته؟ که با عصاش همهٔ شیشه ها را شکسته و چراغ ها را خاموش نموده؟ همچین آدمی اصلا وجود نداره! منظورتان از این کلمه چیست؟…مثل این است که 6 اگر من، به جای این که هر شب عمل جراحی انجام بدهم، در آپارتمان خودم کر بخوانم، آن وقت بحران آغاز می گردد! اگر من در موقع رفتن به دستشویی، ببخشید از این که این عبارت را به کار می برم، آغاز کنم به ادرار کردن کنار لگن، همان کار را زینا و دارایا پترونا هم انجام خواهند داد، آن وقت در دستشویی بحران پیش می آید. در نتیجه بحران در لگن نیست، بلکه در سر ماست! یعنی وقتی که این باریتون ها (کر خوان ها) فریاد می زنند: مرگ بر بحران، من می خندم،…قسم می خورم، برایم مضحک است! این به این معناست که هریک از آن ها باید توی سر خودش بزند! تا از سرش انقلاب دنیای، انگلس، نیکلای رومانف 2، مظلومان کشور اقتصادی (آفریقا) و تفکرات واهی از این قبیل، بیرون بریزند و مشغول پاک سازی انبار شوند و به کار خودشان مشغول شوند، در این صورت، بحران خودبه خود از بین می رود. با یک دست، دو تا هندوانه را نمی توان بلند کرد! آخر نمی گردد که هم زمان، هم خطوط تراموای را درست کنی و هم سرنوشت لات های اسپانیایی را سروسامان بدهی! دکتر هیچ کس نمی تواند، بخصوص مردمی که کلا از نظر پیشرفت، از اروپایی ها حدود 200 سال عقب ترند، و هنوز نمی توانند به طور کامل شلوار خودشان را بالا بکشند!
شیوهٔ اصلی برخورد پروفسور با هر جانداری نوازشگرانه است. او معتقد است که با ترور هیچ کاری ممکن نیست: با مهربانی. تنها شیوه ای است که در ارتباط با موجود زنده ممکن است به کار بست. با ترور موجود زنده، هیچ کاری نمی توانی بکنی، مهم نیست در چه مرحله، از پیشرفت قرار داری، این را من تأکید می کردم، می کنم و خواهم کرد. آن ها بی جهت فکر می نمایند که ترور به آن ها یاری خواهد نمود. نه، نه، یاری نمی نماید، هرکه می خواهد باشد: سفید، سرخ، یا حتی قهوه ای ! ترور سیستم عصبی را کاملا فلج می گند.
بولگاکف نام پروفسور را، که موضوع داستان با نام او بی ارتباط نیست، پری آبراژنسکی گذاشت. کلمهٔ پری آبراژنسکی ساخته شده از فعل پری آبراژات است که در زبان روسی به معنای تغییر شکل دادن و دگرگون کردن است. پروفسور می خواست، با عمل جراحی امکان دستیابی به انسان آزمایشگاهی را تجربه کند و به کشفی دست بزند که در صورت موفقیت، ممکن بود، تأثیر بسیار جدی بر سرنوشت بشریت بگذارد. اما شاریک فقط صفات ناپسند شخص اهداء نمایندهٔ عضو، یعنی چوگون کین آدم مست، جنایت کار، اوباش و لومپن پرولتر را پذیرفت.
شاریک از ابتدا خصمانه و تجاوزگرانه برخورد می کرد. هنگام وارد شدن به خانهٔ پروفسور با تماشا نگهبان دم در، فکر کرد: اگر می شد، از اون پای پرولتاریایی اش، گاز گرفت . یا زنگ عروسی جغدی شکل را با احساس خاص تجاوزگرانه ای نگاه کرد: جغد هم به درد نخورست. پررو. حسابش را خواهیم رسید
در داستان قلب سگی، بولگاکف شرایط سیاسی-اجتماعی سال هاس 20 و 30 قرن 20 میلادی، زمان تشکیل جلسات متعدد رؤسا، انباشت کاغذها روی میزهای ادارات، دوندگی و سرگردانی مراجعان در راهروها را، برای خواننده به تصویر می کشد. در واقع شرایط ادارات این امکان را به بولگاکف داد، تا این داستان هجوی را بنویسد. از نظر بولگاکف نقش عمده و اساسی را در تصمیم گیری های کاغذ 3 ایفا می کرد. وقتی که پروفسور به مرکز، به رییس شوندر زنگ زد، از او کاغذکی خواست تا هیچ کس حتی شوندر، اجازه ندهد که به در خانهٔ او نزدیک گردد: چه کار باید کرد؟ برای شخص من این خیلی ناخوشایند است…چه طور؟ اوه، نه، ویتالی آلکساندرویچ! اوه، نه! من بیش از این با ابن وضع موافق نیستم. صبرم تمام شده
است. از ماه آگوست این دومین مورد است. چه طور؟ هوم…هر طور که ممکن است. گرچه شاید…فقط به یک شرط: هرکه می خواهد باشد، هرچه می خواهد باشد، هروقت می خواهد باشد، فقط کاغذکی باشد که با اون، نه شوندر، و نه هیچ کس دیگری نتواند به در آپارتمان من نزدیک گردد. کاغذک نهایی و قطعی. بالفعل. واقعی. سند. که دیگر حتی نامم را یا ننمایند.
جنگ کاغذ بین پروفسور و شوندر در واقع جنگ ایده است. نوع برخوردی که این دو قهرمان با کاغذ دارند، فرق دارد. اگر به متن اصلی مراجعه کنیم، می بینیم که پروفسور شکل تصغیری آن، یعنی کاغذک، یا مدرک احمقانه و یا کاغذپاره (قورباغه ای در متن روسی به معنای بی ارزش) را به کار می برد
اما شوندر به نوع دیگری با کاغذ برخورد می نماید. از نظر او مهم تر از کاغذ چیزی در دنیا نیست. کم مانده بود او با این کاغذ اتاق های پروفسور را مصادره و او را از کار بی کار کند. شاریک برای حضورش در اجتماع نیار به کاغذ دارد . شاریک نامی را که به یاری شوندر برای خود انتخاب نموده بی ارتباط با کاغذ نیست. کلمهٔ پالیگراف از کلمهٔ پالیگرافیا، به معنی صنعت چاپ است. قبل از انقلاب اکتبر اسامی افراد براسا تقویم کلیسایی انتخاب می شد. بعد از رسمی و دولتی شدن دین مسیحیت تا انقلاب اکتبر 1917، نام گذاری اسامی کلیسایی در میان روس ها اجباری بود. در مجلهٔ دینی سن-پتربورگ در سال 1895 نوشته شده: اسامی ارتودوکس فقط باید به وسیله کلیسای ارتودوکس و به احترام مقدسین به بچه ها داده گردد، نام گذاری رومی- کاتولیکی، پروتستانی و غیره شدیدا ممنوع است. برای نمونه، اگر دختری روز 12 ژاونیه، روز تاتیانا که به نام یکی از شهدای مسیحی نام گذاری شده است، به دنیا می آمد، نام او را تاتیانا می گذاشتند. شاریک، این انسان آزمایشگاهی، در روز صنعت چاپ به دنیا می آید و طبق تقویم اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، برای خود نام پالیگراف را انتخاب می نماید او که شدیدا تحت تأثیر شوندر است، حتی نام پدر خود را هم پالیگراف انتخاب می نماید و به نام اولیهٔ خود، شاریک، پسوند اوف -(OB) که یکی از پسوندهای فامیلی روسی است، اضافه می نماید و علتش را، حفظ اصل و نسب به اصطلاح سگی خود می داند . تأثیرپذیری شاریکوف از شوندر (نمایندهٔ انقلاب اکتبر) آن قدر زیاد است که وقتی پروفسور به او به جای رفیق شاریکوف می گوید، آقای شاریکوف، او خشمگین می گردد و می گوید: آقایان همه شان در پاریس اند. البته، این کنایه به مهاجرت اشراف و ثروتمندان است، که بعد از انقلاب اکتبر به فرانسه مهاجرت رکدند.
در داستان قلب سگی، بولگاکف به خوبی نشان می دهد که چه گونه در اجتماع پس از اقلاب اکتبر، افراد رده پایین با به چنگ آوردن حکومت، عرصه را بر همه تنگ کردند. از نظر بولگاکف، افرادی مثل شوندر و شاریکوف، نه تنها راه گشای امور مردم بودند، بلکه برای سرنوشت آن ها نیز تصمیم می گرفتند. آن ها حتی سیاست خارجی کشور را مشخص می کردند.
پروفسور به علت علاقه اش به علم، متوجه نبود که چه اعجوبه ای را با خودش به خانه آورده است. شاریک که نامش بعد از عمل، به پالیگراف پالیگرافویچ شاریکوف تغییر یافته، خیلی سریع جای خود را در اجتماع پیدا می نماید. با تأثیرپذیری از شوندر، پالیگراف پالیگرافویچ خوب و سریع با اصطلاحات تازه سوسیالیستی آشنا می گردد. شاریک خود را عنصر کار و نمایندهٔ کمیتهٔ منازل را مدافع منافع انقلاب می نامد. برای درک مفاهیم کلی فلسفی کوشش می نماید، پیشنهادهای خود را برای حل مسائل اقتصادی ارائه دهد و اعلام می نماید که با کائوستسکی موافق نیست و می گوید باید همه چیز را تقسیم کرد
از نظر بولگاکف، در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی کاغذ حرف اول را می زند و با کاغذ می توان، هر کاری کرد. او علاوه بر داستان قلب سگی در آثار دیگر خود، مثل رمان ماستر و مارگاریتا و بذرهای شوم هم نقش مهم کاغذ را، در سرنوشت افراد نشان می دهد. نویسنده معتقد است که کاغذ سرنوشت بسیاری از افراد را خراب نموده است. این واژه در واقع هجو تلخ بولگاکف است که نویسنده در آثار مهم خود، به آن پرداخته است.
مسائلی که شاریکوف ایجاد می کرد، به بحث اصلی بین پروفسور و دکتر بارمینتال منجر شده بود. پروفسور در نهایت اعتراف می نماید که اشتباه نموده است: چیز دیگری مدنظرم بود، یک نژاد خوب، بهبودنژاد انسان. این گونه بود که با جوان کردن روبرو شدم از نظر دکتر بارمینتال در این موجود آزمایشگاهی، ویژگی های سگی حکم فرماست، اما از نظر پروفسور برعکس، فقط قلب انسان حاکم است، او اعتقاد دارد که افکار و نظرات کلیم چوگون کین غالب است. بولگاکف در داستان قلب سگی نشان داد که شاریکوف ها قابل اصلاح نیستند زیرا او نتوانست شاریکوف را تربیت کند. در داستان بولگاکف با قدرت شدرینی به بنیاد رژیم بولشویکی پوزخند می زند.
پروفسور به ناچار به شکست خود اعتراف می نماید و با عمل دوم، شاریکوف مجددا به شاریک مبدل می گردد. ولی آیا پری آبراژنسکی ها توانستند همهٔ چوگون کین هایی را که بعد از انقلاب اکتبر مثل قارچ رشد نموده بودند، از بین ببرند؟
نتیجه گیری
بولگاکف در داستان قلب سگی به یاری عناصر فانتزی، طنز، هجو و واقعیت، حقایق نابهنجار و تلخ جامعهٔ اتحاد شوروی را که پیامد انقلاب اکتبر سال 1917 بود، به روی خواننده گگردد. نویسنده با انتخاب سگی ولگرد به عنوان راوی، در فصل های اول و دوم داستان، نشان داده است که تازه به دوران رسیده های انقلاب اکتبر (شوندر و همراهان او) حتی از یک سگ ولگرد هم کم ارزش ترند. او در توصیف شخصیت سگ، او را متفکر، صاحب نظر، و احساس می داند و با عمل جراحی بر روی سگ و با قرار دادن مغز و تخمدان پرولتری نشان می دهد که اصل و ریشهٔ انسانیش به راحتی قابل تغییر نیستند، بلکه با اندیشدن و اصلاح اساسی می توان همه بحران ها را پشت سر گذاشت. او به شکست خود اعتراف می نماید، چراکه از نظر او، افکار و عقاید کلیم چوگون کین بر این موجود تازه حاکم است. پروفسور با این تحول و پدید آوردن انسان تازه، می خواست نژاد انسان را اصلاح کند، اما نتوانست، چراکه شوندرها و شاریکوف ها قابل اصلاح نیستند.
منبع: پژوهش ادبیات معاصر دنیا , تابستان 1385
منبع: یک پزشک